صبح از خواب پا میشی. ساعت رو با موبایل چک میکنی. بعد وایفایُ وصل میکنی. و به مدت یک ساعت در همون حالت اولیه باقی می مونی و از تلگرام به اینستاگرام و از اینستاگرام به توییتر و از توییتر به تلگرام سویچ می کنی تا زمانی که بازه ی زمانی سویچ کردن هر کدوم از این شبکه های اجتماعی لعنتی به صفر میل کنه. بعد از رخت خواب بلند میشی و یه خوراکی مختصر به عنوان صبونه میخوری. بعد از این که ناهار خوردی به این نتیجه میرسی که به اندازه ی کافی وقت تلف نکردی پس میری سراغ لپتاپ و یه سریال مزخرف خارجی رو میبینی. بدون هیچ هدفی اپیزود ها رو یکی یکی رد میکنی تا میزان اتلاف وقتت به مقدار مطلوب برسه! ساعت حوالی 5 یادت میوفته که کلی کار داری و تا دیر وقت میری شرکت. بعدشم برمیگردی خونه و دوباره سیکل صبح رو تکرار میکنی. بعضی مواقع آدم میتونه خیلی راحت به یه موجود بی فایده تبدیل شه که نبودش بارها بهتر از بودنشه. آدمیزاد وقتی ضرر میکنه که نسبت به دیروزش و گذشته ش قدم رو به عقب برداره!
وقتی شِعرای شُعرای قدیم رو میخونم(به خصوص حافظ) به جز زیبایی فوق العاده اشعارشون که به شدت مجذوب و متعجبم میکنه اون چیزی که خیلی فکرمو درگیر میکنه اینه که این آدما تو چه فرهنگی بزرگ شدن؟ یا چگونه یک روش تربیتی میتونه همچین خروجی هایی داشته باشه؟ فرهنگ اون زمان چطور بوده؟ مردمِ اون زمان چطوری بچه هاشونو بزرگ می کردن؟ چه دروسی به بچه ها آموخته می شده؟ چرا الان دیگه چنین شعرایی نداریم؟ چرا دیگه زبان فارسی رو مثل اونها بلد نیستیم؟ و از همه مهم تر چرا دیگه هیچ اشتیاقی واسه این قشر مسائل وجود نداره؟ اصلا بعضی وقتا با خودم فک میکنم حافظ و امثال حافظ باید IQ بالای 150 داشته باشن که این طور شعرایی رو سرودن! آیا دیگه نسل این آدم های باهوش تموم شده؟
ولی وقتی بیشتر دقت میکنم میبینم در زمان خود من هم یه چیزهایی بوده که الان کم کم داره رو به انقراض میره. وقتی شعرای حافظو با صدای استاد شجریان گوش میکنم و لذت دوچندان میبرم. با خودم فک میکنم که نکنه یه روزی برسه که این نواها هم شبیه اشعار حافظ و سعدی و مولانا جزء تاریخ درخشان ملت ما محسوب بشه؟ نکنه روزی برسه که موسیقی سنتی هم تو آرشیو سایت ها پیدا بشه و نمونه زنده ای ازش وجود نداشته باشه!؟
ولی سوال مهم تر همچنان پابرجاست. طرز فکر و فرهنگی که در دوران طلایی تمدن ما وجود داشته چی بوده چطوری کار میکرده که خروجی هاش انسان هایی با این عظمت هستند! شاید اگه بتونیم کمی به اون سبک زندگی نزدیک بشیم از تنبلی و رخوت رها بشیم و هر روز یک گام به عقب برنداریم!
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی آید
قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی آید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
و واژه های انگلیسی به شدت تو ذوق می زنن.
فارغ از اینکه پستارو پسندیدم