مخزن اسرار

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

A Wit's End

ما را چه شده است؟!

صبح از خواب پا میشی. ساعت رو با موبایل چک میکنی. بعد وایفایُ وصل میکنی. و به مدت یک ساعت در همون حالت اولیه باقی می مونی و از تلگرام به اینستاگرام و از اینستاگرام به توییتر و از توییتر به تلگرام سویچ می کنی تا زمانی که بازه ی زمانی سویچ کردن هر کدوم از این شبکه های اجتماعی لعنتی به صفر میل کنه. بعد از رخت خواب بلند میشی و یه خوراکی مختصر به عنوان صبونه میخوری. بعد از این که ناهار خوردی به این نتیجه میرسی که به اندازه ی کافی وقت تلف نکردی پس میری سراغ لپتاپ و یه سریال مزخرف خارجی رو میبینی. بدون هیچ هدفی اپیزود ها رو یکی یکی رد میکنی تا میزان اتلاف وقتت به مقدار مطلوب برسه! ساعت حوالی 5 یادت میوفته که کلی کار داری و تا دیر وقت میری شرکت. بعدشم برمیگردی خونه و دوباره سیکل صبح رو تکرار میکنی. بعضی مواقع آدم میتونه خیلی راحت به یه موجود بی فایده تبدیل شه که نبودش بارها بهتر از بودنشه. آدمیزاد وقتی ضرر میکنه که نسبت به دیروزش و گذشته ش قدم رو به عقب برداره!

وقتی شِعرای شُعرای قدیم رو میخونم(به خصوص حافظ) به جز زیبایی فوق العاده اشعارشون که به شدت مجذوب و متعجبم میکنه اون چیزی که خیلی فکرمو درگیر میکنه اینه که این آدما تو چه فرهنگی بزرگ شدن؟ یا چگونه یک روش تربیتی میتونه همچین خروجی هایی داشته باشه؟ فرهنگ اون زمان چطور بوده؟ مردمِ اون زمان چطوری بچه هاشونو بزرگ می کردن؟ چه دروسی به بچه ها آموخته می شده؟ چرا الان دیگه چنین شعرایی نداریم؟ چرا دیگه زبان فارسی رو مثل اونها بلد نیستیم؟ و از همه مهم تر چرا دیگه هیچ اشتیاقی واسه این قشر مسائل وجود نداره؟ اصلا بعضی وقتا با خودم فک میکنم حافظ و امثال حافظ باید IQ بالای 150 داشته باشن که این طور شعرایی رو سرودن! آیا دیگه نسل این آدم های باهوش تموم شده؟

ولی وقتی بیشتر دقت میکنم میبینم در زمان خود من هم یه چیزهایی بوده که الان کم کم داره رو به انقراض میره. وقتی شعرای حافظو با صدای استاد شجریان گوش میکنم و لذت دوچندان میبرم. با خودم فک میکنم که نکنه یه روزی برسه که این نواها هم شبیه اشعار حافظ و سعدی و مولانا جزء تاریخ درخشان ملت ما محسوب بشه؟ نکنه روزی برسه که موسیقی سنتی هم تو آرشیو سایت ها پیدا بشه و نمونه زنده ای ازش وجود نداشته باشه!؟ 

ولی سوال مهم تر همچنان پابرجاست. طرز فکر و فرهنگی که در دوران طلایی تمدن ما وجود داشته چی بوده چطوری کار میکرده که خروجی هاش انسان هایی با این عظمت هستند! شاید اگه بتونیم کمی به اون سبک زندگی نزدیک بشیم از تنبلی و رخوت رها بشیم و هر روز یک گام به عقب برنداریم!

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
                 فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
                           که آب زندگیم در نظر نمی آید

قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم
                        درخت کام و مرادم به بر نمی آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی
      به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
      وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
       ولی چه سود یکی کارگر نمی آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
              ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
      بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
      کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۴۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Rick Sanchez

The Pursuit of Happyness

آدمیزاد موجود عجیبیه! کاملا وابسته به شرایط محیط و اتفاقاتی که براش میوفته خیلی راحت تغییر حالت روحی میده. یه روز صبح که از خواب پا میشه کاملا بی دلیل خوشحاله و فرداش ناراحت و عصبی. اما به نظرم در عمق وجود هر کسی یه چیزی هست که به زندگیش جهت گیری میده. نمیدونم چی هست یا اسمش چیه! به نظرم رسید که اسمشو بذارم علاقه. ولی بعد دیدم نه، علاقه آدم هم میتونه تغییر کنه. ولی این "چیز" رو انگار خدا در لحظه خلقت ته قلب آدم کاشته. چیزی که وقتی از همه چی خسته شدی بهش فکر میکنی و همچنان واسه ادامه زندگی "امید" پیدا میکنی. چستر بنینگتون خواننده ی یک باند موسیقی(لینکین پارک) بود که چند وقت پیش خودکشی کرد. همسرش بعدها عکس هایی از دو روز قبل از خودکشی چستر داد که با هم بیرون بودن و در حال خوشگذرونی. ولی هیچ کس نمیدونست که چستر ته دلش چی میگذره! جالبه بدونید که چستر بسیار هم ثروتمند بوده. بسیار هم معروف و پرطرفدار. یعنی میخوام بگم اون چیزی که ما "معمولی"ها شاید اسمش رو بذاریم هدف زندگی که باشه پول و شهرت و یا هر چیزی! خیلی هم آش دهن سوزی نیست. به نظر من رسیدن به آرامش و رضایت تو زندگی(اگر بپذیریم که مولفه های خوشبختی یا هدف زندگی این چیز هاست) فقط در صورتی به دست میاد که آدم بتونه اون چیزی که ته قلبش هست رو پیدا کنه و دنبالش کنه. ولی اون چی هست؟! 

شاید اون چیز از جنس مسائل اخلاقی باشه. مثل کمک کردن به دیگران. مثلا شما هر روز صبح که از خواب بیدار میشی با این هدف از رخت خواب بیای بیرون که به آدم های اطرافت کمک کنی. یا کاری کنی که اعضای خونوادت زندگی بهتری داشته باشن. یا باعث شی که دنیا به جای بهتری تبدیل شه. برای من که تا الان نتونستم یه هدف واقعی برا زندگیم پیدا کنم و واقعا همینطوری ادامه دادم و هیچ گونه علاقه و انگیزه ی خاصی پیدا نکردم معیارم برای انجام دادن کارهایی که تاثیرات عمده تو زندگیم گذاشتن مادرم بوده. اگه وقتی اون کار رو برای مادرم توضیح میدادم خوشحال میشد و به من افتخار میکرد اون کار رو انجام می دادم(و واقعا هم با امید و انگیزه اون کار رو میکردم) و اگه میدیدم خیلی مایل نیست منم بیخیال اون کار میشدم! خیلی راحت!!!!
ولی نکته جالب و تقریبا مضحکی که تو این قضیه هست اینه که بعد از رسیدن به اون هدف دوباره همه چیز مثل روز اول میشه. دیگه اون اشتیاق و انگیزه وجود نداره و همه چیز کسل کننده و تکراری میشه. حتی کمک کردن به مردم هم یه روز رنگ یکنواختی به خودش میگیره.

به نظرم اون چیزی که آدمیزاد بهش علاقه مند میشه. علاقه ای که هیچوقت تکراری نشه. عوض نشه و تموم نشه. خودش هم باید از جنس تموم نشدنی باشه. یه چیزی که وقتی واردش شدی. با هر قدمی که توش جلو بری بفهمی که چقدر چیزهای دیگه ای هم هست که باید به دستشون بیاری. چقدر چیزهای دیگه ای هم هست که عاشقشونی و دوست داری اونا رو به دست بیاری. مثلا علم. به نظرم علم تا حدودی میتونه اون "چیز" رو توصیف کنه. علم شاید هیچ وقت تموم نشه. و اینطوریه که وقتی واردش میشی میفهمی چقدر بزرگتر، عظیم تر و باشکوه تر از اون چیزی بوده که فکر میکردی. ولی شیفتگی بیشتر "شاید" وقتی رخ بده که کسی رو ببینی که قسمت عمده ای از اون علم رو میدونه. یا حتی خودش اون ها رو کشف کرده! مثل ملاقات با نویسنده کتابی که خیلی بهش علاقه داریم. که لذتش ممکنه خیلی بیشتر از خوندن اون کتاب باشه! یا حتی بیشتر، نشستن سر کلاس درس اون نویسنده! پس شاید حتی علم خواهی هم به تنهایی نتونه جواب ما رو بده. به شکل مشابه، زیبایی(که این هم یک مساله بدون مرزه!)، عشق و دوست داشتن و... 

آیا اصن کسی هست که محیط به این چیز ها باشه؟! اصلا اگه باشه، آیا باید هدف ملاقات اون باشه؟! ما که یه بار بیشتر فرصت زندگی نداریم! آیا راهی هست که بابت هر مسیری که انتخاب میکنیم بتونیم ضمانتی داشته باشیم که ما رو به آرامش و رضایت میرسونه؟!


جواب سوالات بالا رو منم(به عنوان نویسنده متن) نمیدونم. ولی یه چیزی رو میدونم. اگه بتونم جواب این سوالات رو پیدا کنم شاید از این به بعد صبح ها که از خواب بیدار میشم هدفی برای ترک تخت خواب پیدا کنم!

در سیر یافتن جواب این سوال سعی کردم متفکرانی رو پیدا کنم که اون ها هم دنبال این موضوع بودند و نظریاتی دادند. سعی کردم تا جایی که وقتم و درس و دانشگاهم اجازه میده کتاب هاشون رو بخونم و به نظراتشون فک کنم. از به اشتراک گذاریشون در این وبلاگ هم خیلی لذت میبرم!

یکی از عقاید و نگرش هایی که باهاش آشنا شدم "عرفان اسلامی" هست. من متاسفانه خیلی آدم مذهبی ای نیستم. ولی باید بگم که مطالعاتی که در باره ی عرفان اسلامی داشتم یکی از جذاب ترین و لذت بخش ترین کارایی بوده که تو زندگیم کردم. عرفان اسلامی مشتمل بر دو بخش عرفان نظری و عرفان عملی هست. عرفان نظری شاید اون جایی باشه که بشه جواب بعضی از سوالای بالا رو پیدا کرد. و عرفان عملی راه رسیدن به اون جواب رو شرح میده. فایلی که آماده کردم خلاصه ای خیلی خیلی مختصر بر عرفان عملی هست. البته تا صفحه 30 راجع به عرفان به طور کلی توضیح میده و شاید جالب باشه. این جزوه خودش خلاصه ای هست از کتاب "حقیقت عرفان در آیات و روایات" که اون کتاب هم در نوع خودش خیلی جذابه. بابت نت برداری های جزوه عذر خواهم.
۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۸ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Rick Sanchez

دل رمیده

تصمیم گرفته بودم که درباره ی جلسه دیروز تو دانشگاه بنویسم. جلسه ای که چند تا از اساتید و کارآفرینای معروف راجع به مسیر زندگیشون و تصمیم هایی که گرفتن صحبت کردن. به نظرم جالب اومد که اینجا بنویسم. ولی قبلش گفتم این شعر عالی رو اینجا بنویسم تا حوصله ای پیدا کنم و در مورد اون جلسه هم بنویسم!

دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک

رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۵:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Rick Sanchez